- چهار روز پشت سرهم امتحان داشتم، طوری که الان با 3-2 روز فرجه احساس آزادی مفرط بهم دست داده!!! کلاً سیستم دانشگاهی محشری داریم!، 4 روز پشت سر هم شب بیدار موندن واقعاً مخی واسه آدم باقی میذاره؟ روزهای(البته شبای!) مزخرف پراسترسی بود.
- آقای آ این روزا امتحانای خیلی مهمی داره، یه جورایی از مهم هم مهمتر. دیگه باید چجوری از خدا کمک بخوام؟ منی که نماز نمیخونم ..دوست ندارم تو یه موقعیت خاص مثلاً شبای امتحان! بشینم نماز بخونم،چون واقعاً حس میکنم یه توهینه. مطمئنم صدامو میشنوه..
- هوا اینجا وحشتناک گرم و خاکآلوده، ترم تابستونه ارائه ندادن، به خاطر کمبود آب و برق و این حرفا! (به به ! دولت مهرورز!!!) واقعا فکر میکنم تا چند وقت دیگه کلا خوزستان رو غیر مسکونی اعلام کنن! بریم پی کارمون! اینا همه نشانهس که تابستون نباید بمونم اینجا...
- چرا من این همه خودمو تجزیه و تحلیل میکنم؟ ،حرفام، رفتارام، افکارم ، حرکاتم توی جمع..هی فلشبک بزنی، هی مرور کنی.. ، واقعا گاهی اوقات عذاب آور میشه. کاشکی میتونستم بگم گور بابای همه... فقط خودت باش و اونی که دوستش داری، لذت ببر!
- این چند وقت اجبارا باید برم تو موود مهمونی و جمع خانوادگی!!!
خوب! من زندهم. و بهتر از چندوقت پیش،هنوز هم پیش میاد که حس میکنم دارم خفه میشم، اما واقعاً مهم نیست. اون چیزی که مهمه الان خوبه و من خوشحالم از این بابت.
این مدت خیلی چیزها بوده..درگیری های ذهنی، سفر تهران با دوستان و در معیت آقای "آ" خودمان، کنکور خنده دار ارشد!، ترجمه گروهی کشدار …. . اما وقتی گذشتند دیگه گذشتند، بایستی وقتی داغند نوشتشون، که من اینکارو نکردم .وقت نبود یا حوصله؟! نمیدونم. اما چیزی که واسه مونده کلی تجربهس.
سال تحصیلی تقریباً تموم شده ، ترم 6 هم پر؟!
مگر نه اینا بهترین سالهای عمر منن؟ پس چرا دوست دارم چشمامو ببندم، بازشون کنم ببینم درسامون تموم شدن؟؟
بعد از مدتها به چشم خودم دیدم که یکی از دعاهام مستجاب شده و اونم رتبه خوب خواهرم بود. اگه اینجور نمیشد باز من میرفتم توی منو شک در عدل الهی!
خوشحالم که حوبــــــــــــــــــــــــــــــــی، خوشحالم.
* پست پایین رو چند روز پیش نوشتم، نمیخواستم بذارم تو وبلاگ اما بعداً پشیمون شدم ..گذاشتمش.
بال داشته باش. از روی همه ی آدم ها و وقایع پرواز کن و بخند. قهقهه بزن تا وقتی اون بالاها بشنونت. تو با این بال های بزرگ که هیچ ربطی به اون بال های خیالی ندارن ، می تونی واقعن پرواز کنی. خسته شدی... از این همه حرف نگفته. از این همه خاطرات احمقانه که هنوز می گی شون تا عادی بشن و نمی شن و فقط چشات اشک آلود می شن و بعد به خودت می گی باید جلوی همه قوی باشی و آن قدر می خندی تا همه فکر کنن این ها اشک های خنده است نه گریه. نه دردی که هنوز هم هست ولی تو با لبخند تلخ از کنارش می گذری.
زندگی ارزش هیچی رو نداره. ارزش هیچی رو.