- این روزها حس و حال خاصی دارم، این خاص را اصلا نمیتونم توضیح بدم،حتی برای خودم. اصلاً بد نیست،خوب هم نیست خیلی گنگه. این روزها خیلی میخونم،خیلی میبینم، انگار همه اینها توی ذهنم تلنبار شدهاند. فکر میکنم باید بشینم و فکر کنم یک سری از این چیزها رو کاملاً حذف کنم، به اندازه کافی ازشون خوندم و فهمیدم و دیگه باید تمامش بکنم.
- هزار و یک کار و درس دارم، اما میل عجیبی پیدا کردم که تفریح کنم با دوستانم بروم بیرون و بخندم، با آقای آ برم بیرون و قدم بزنم ، سینما برم و باز هم بخندم. برم پیش خواهرام و شب بشینیم و گپ بزنیم... . این من بیچاره گناهی نداره، خیلی هم قانعه اما طفلکی دلش پوسید دیگه!
- حس مثبتی دارم که میگه روزهای خوبی در راهه.
همین!
چه چیزی بهتر از اینکه یه آقای آ دارم که اینهمه مهربونه،اینهمه باشعوره، این همه دوستم داره...
چه چیزی بهتر از اینکه خواهری دارم که بیاندازه دوستم داره، این همه دلسوزه، این همه منو میفهمه...
اینا همه دلیل زندگیان، گاهی اوقات نمیبینمشون، انگار کور شده باشم ،یا اینکه اصلا نخوام ببینمشون.
اما الان خوشحالم
با خواهرم که چت کردم،از سختیها گفتم ، از اینکه گاهی اوقات کم میارم، باهام حرف زد هر دو گریه کردیم.
با آقای آ حرف زدم، گفتم گفتم گفتم گوش کرد،باهام حرف زد، بهم امید داد ، آغوش آرامشبخشش رو بهم داد.
انگار که چشمهام باز شدن.
*خواهرم گفت همیشه این ترانه رو به یادت گوش میدم، چیزهایی که میگه حرفای منه. دانلودش کردم و گوش دادم . هربار که گوشش میدم گریهام میگره،اما از شوقه.