-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 مردادماه سال 1388 22:22
این روزها خیلی سخته..خیلی. "هیچ وقتی از این روزگار من این همه غمگین نبوده ام."
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 مردادماه سال 1388 16:35
گریه مون هیچ..خنده مون هیچ..
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 مردادماه سال 1388 03:02
نزدیک به یک ماهه اومدم تهران.هنوز گیجم نمی دونم باید چیکار کنم...
-
فارغ التحصیل شدم گویا!
سهشنبه 9 تیرماه سال 1388 17:19
دیروز آخرین امتحانم رو دادم، روزهای دانشگاهی من عملاً 15 مهر 84 شروع و 8 تیر 88 تمام شد. خوب! فارغ التحصیلی حس عجیب و غریبی داره؛ از یه طرف یک قدم به جلو ،از یه طرف حس سبکی، از یک طرف دلتنگی و شاید سردرگمی... . این 4 سال خیلی چیزها یاد گرفتم از زندگی ، آدم ها ، روابط ،دوستی ها. ترم آخر سعی کردیم بیشتر بخندیم و خوش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 تیرماه سال 1388 02:25
«یکنواختی کسلکنندهای در سرنوشت انسان است. سرنوشت ما طبق قوانین کهن و غیر قابل تغییر، طبق ضرباهنگی منظم و دیرین به پیش میرود. رؤیاها هرگز به حقیقت نمیپیوندد و به محض اینکه آنها را بربادرفته میبینیم، یکباره متوجه میشویم که شادیهای بزرگتر زندگانیمان، دور از واقعیت بوده است. به محض اینکه رؤیاهایمان را بربادرفته...
-
بگو کی وقت رفتن فرا خواهد رسید؟
جمعه 5 تیرماه سال 1388 20:49
جنگ که شروع شد پدر و مادر من جوون بودن. زندگی خیلی سختی بوده با بچه های کوچیک و ترس های بزرگ. بچه ایی که وقتی میخواد بره مدرسه نمی دونی سالم برمیگرده یا نه،خانوده ایی که شب با صدای توپ و موشک میخوابیدن و نمیدونستن فردا بیدار میشن یا نه. پدر و مادر من میتونستن برن اصفهان،یزد، مازندارن... اما نرفتن. فکر میکردن به این...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 خردادماه سال 1388 22:23
ننگ ما،صدا و سیمای ما این جمله به توان 100! *برای اطلاعات و صدا و سیما: کثافت ها، آدم کش ها ! ***حالم بده.
-
من خسته ام
جمعه 29 خردادماه سال 1388 01:35
پس کی وقت رفتن فرا خواهد رسید؟ من خسته ام خسته از آینه ، از آدمی ، از آسمان! مگر تحمل یک پرنده کوچک خانه زاد یک پرنده جا مانده از فوجِ بارانخورده بی بازگشت تا کجایِ آسمانِ تمام رویاهاست؟ من بریده ام بریده مثل بارانِ تنبلِ عصرِ آخرین جمعه خرداد بریده مثل شیرِ ماسیده بر پستانِ آهوی مضطرب بریده مثل باد ، باد خسته به بن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 بهمنماه سال 1387 00:39
- این روزها حس و حال خاصی دارم، این خاص را اصلا نمیتونم توضیح بدم،حتی برای خودم. اصلاً بد نیست،خوب هم نیست خیلی گنگه. این روزها خیلی میخونم،خیلی میبینم، انگار همه اینها توی ذهنم تلنبار شدهاند. فکر میکنم باید بشینم و فکر کنم یک سری از این چیزها رو کاملاً حذف کنم، به اندازه کافی ازشون خوندم و فهمیدم و دیگه باید تمامش...
-
داشتنی ها
دوشنبه 14 بهمنماه سال 1387 01:39
چه چیزی بهتر از اینکه یه آقای آ دارم که اینهمه مهربونه،اینهمه باشعوره، این همه دوستم داره... چه چیزی بهتر از اینکه خواهری دارم که بیاندازه دوستم داره، این همه دلسوزه، این همه منو میفهمه... اینا همه دلیل زندگیان، گاهی اوقات نمیبینمشون، انگار کور شده باشم ،یا اینکه اصلا نخوام ببینمشون. اما الان خوشحالم با خواهرم که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 بهمنماه سال 1387 23:17
دلم شادی میخواد...
-
حق با کیه؟ من یا مردم شهرم؟
جمعه 13 دیماه سال 1387 21:05
میبینم اینجا حسابی گرد و خاک گرفته! بالاخره بعد از نود و بوقی! ترجمه انفرادی و تحقیق و اینها ! رو تحویل دادم، باز هم مثل همیشه دقیقه نودی بودنم کار دستم داد و روزهای آخر با مصیبت کارها رو تموم کردم. البته بعضی پروژه ها هم با مقدار متنابهی مطلب دزدی و دودره بازی همراه بود! که البته جز لاینفک دوران دانشجویه :دی!!! دلیل...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 آبانماه سال 1387 01:11
دو روزه که مدام سردرد دارم، البته این یه ماه اخیر همیشه همراهم بوده. اما این دو روز واقعا عذاب آور شده. میدونم نه میگرنه نه شماره چشمهام تغییر کرده... این درد از یک جای دیگهس. گاهی اوقات با خودم میگم باید جور دیگه به زندگی نگاه کرد،باید مقاوم بود ، باید شاکر بود و قانع! اما دیگه نمیتونم. وقتی وقتی دنیا خارج از تو...
-
همین!
پنجشنبه 9 آبانماه سال 1387 00:20
آسوده از آواز این و آن یعنی جای کوچک دوری هم نیست من خودم را بردارم از دست این همه بگریزم برای خودم ؟ فقط سیاره ی سبز بی نامی کنار بید و سکوت و هوا همین !
-
آره دیگه...
دوشنبه 6 آبانماه سال 1387 01:08
پسرک دوست داشتنی و خواستنی ما سه ساله شد، و اینجانب که خالهی تنبلی هستم با 13 روز تاخیر اومدم اینو نوشتم. اینکه من چقدر این موجود رو دوست دارم خدا میدونه. تو فرشته کوچولوی مایی. اینجا دو سه روزه که اومدن پاییز احساس میشه و اولین بارون پاییزی هم بالاخره دیشب و امروز بارید. نمیدونم شاید فقط واسه من اینطوره اما این هوا...
-
...
دوشنبه 22 مهرماه سال 1387 00:53
با اینکه میری و حرف های دلت رو میزنی، همه چیزی که از حماقت و پستیشان گوشه دلت مونده رو میکوبی توی صورتشون. اما وسط اون عصبانیت و گیجی ، انگار یکی توی ذهنت مدام تکرار میکنه تحقیرش نکن! تحقیرش نکن!
-
این جوریاست...!
سهشنبه 9 مهرماه سال 1387 21:34
آدم میمونه تو کارش خودش!.تو یعنی از آقای آ دلخور هستی که چرا این همه راه رو میخواد بره و برگرده با این راننده های …! ، بعد شب بشینی براش مدل شال گردن و طریقه بافتنش رو پیدا کنی.هی فک کنی چه رنگی با اون پلیور سرمهای که خیلی بهش میآد سته و بعد از تصورش با اون ذوق بکنی و قند تو دلت آب بشه.. کار دل هم عجب حکایتیه!..
-
کی خر است؟!
جمعه 5 مهرماه سال 1387 02:35
تهران که بودم در طی یه ماه سه بار افتادم (پله آخر پل عابر پیاده ! ، از روی پل فلزی روی جوی آب ! ، پله های ورودی ساختمانمون!) .دیروز ظهر موقع شستن ظرف ها یه کاسه شیکوندم، موقع سحری داشتم ظرف برنج رو از یخچال بیرون میآوردم،از دستم افتاد و پخش زمین شد! جالبتر اینکه! در حالی که داشتم ظرف رو بیرون میآوردم به مامانم گفتم:...
-
آرزوی حوا
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1387 03:08
آرزوی حوا دعای من اینست، آرزوی من اینست، که ما با همدیگه ازین دنیا برویم آرزویی که هیچ وقت در روی زمین از بین نمی رود، در قلب هر زنی که عاشق است جا دارد، تا انتهای زمان؛ و این بایست با نام من خوانده شود . ولی اگر یکی از ما باید زودتر برود، دعای من اینه که آن نفر من باشم؛ چون او قوی است، من ضعیفم، آنقدر که او برای من...
-
روزمرگی
سهشنبه 29 مردادماه سال 1387 20:48
خودمم نمیدونم چمه یه بار میام مینویسم یه بار هم نه، حوصلهشو ندارم. امتحانا تموم شد نتایج هم پر فراز و نشیب بود اما در کل بد نبود ، در مورد آقای آ هم خطر از بیخ گوشمون رد شد که باز خدا رو شکر. 20 روزی تهران بودم، برگشتیم و تا الان موندگار شدم و احتمالا اول شهریور دوباره بریم تهران. از این دو ماه هیچ استفادهای...
-
امتحانای مزخرف و بس مهم!
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1387 11:37
- چهار روز پشت سرهم امتحان داشتم، طوری که الان با 3-2 روز فرجه احساس آزادی مفرط بهم دست داده!!! کلاً سیستم دانشگاهی محشری داریم!، 4 روز پشت سر هم شب بیدار موندن واقعاً مخی واسه آدم باقی میذاره؟ روزهای(البته شبای!) مزخرف پراسترسی بود. - آقای آ این روزا امتحانای خیلی مهمی داره، یه جورایی از مهم هم مهمتر. دیگه باید...
-
ندارد!
چهارشنبه 8 خردادماه سال 1387 01:30
خوب! من زندهم. و بهتر از چندوقت پیش،هنوز هم پیش میاد که حس میکنم دارم خفه میشم، اما واقعاً مهم نیست. اون چیزی که مهمه الان خوبه و من خوشحالم از این بابت. این مدت خیلی چیزها بوده..درگیری های ذهنی، سفر تهران با دوستان و در معیت آقای "آ" خودمان، کنکور خنده دار ارشد!، ترجمه گروهی کشدار …. . اما وقتی گذشتند دیگه گذشتند،...
-
پرواز کن!
چهارشنبه 8 خردادماه سال 1387 01:29
بال داشته باش. از روی همه ی آدم ها و وقایع پرواز کن و بخند. قهقهه بزن تا وقتی اون بالاها بشنونت. تو با این بال های بزرگ که هیچ ربطی به اون بال های خیالی ندارن ، می تونی واقعن پرواز کنی. خسته شدی... از این همه حرف نگفته. از این همه خاطرات احمقانه که هنوز می گی شون تا عادی بشن و نمی شن و فقط چشات اشک آلود می شن و بعد به...
-
های!
دوشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1387 23:51
نمیدونم حذف و دوباره ساختن این وبلاگ کار درستی بود یا نه..توی یه موقعیتی هستم که حس میکنم اصلاً نمیتونم درست و غلط رو تشخیص بدم. حس اینکه کسی ازت ناراحته و ناراحتیش عمیقه اصلا خوشایند نیست..حالا بخواد اون شخص عزیزترین فرد زندگیت باشه.. عذاب آوره. ساختن اینجا و نگفتنش با ادعای من درمورد اینکه" من همه چیز رو به تو میگم"...