دیروز آخرین امتحانم رو دادم، روزهای دانشگاهی من عملاً 15 مهر 84 شروع و 8 تیر 88 تمام شد. خوب! فارغ التحصیلی حس عجیب و غریبی داره؛ از یه طرف یک قدم به جلو ،از یه طرف حس سبکی، از یک طرف دلتنگی و شاید سردرگمی... . این 4 سال خیلی چیزها یاد گرفتم از زندگی ، آدم ها ، روابط ،دوستی ها. ترم آخر سعی کردیم بیشتر بخندیم و خوش بگذرونیم که بعدا حسرت نخوریم. با تمام خوبی ها و بدی ها فکر نمیکنم این روزها تکرار بشن.
مترجم شدنم مبارک:)
----------
دیشب با دوستان صمیمی تر رفتیم بیرون و کلی از خاطرات گفتیم و شاید بعضی ها رو برای آخرین بار دیدم. امیدوارم همشون موفق بشن و هیچوقت زندگی رو بد بهشون نشون نده.
«یکنواختی کسلکنندهای در سرنوشت انسان است. سرنوشت ما طبق قوانین کهن و غیر قابل تغییر، طبق ضرباهنگی منظم و دیرین به پیش میرود. رؤیاها هرگز به حقیقت نمیپیوندد و به محض اینکه آنها را بربادرفته میبینیم، یکباره متوجه میشویم که شادیهای بزرگتر زندگانیمان، دور از واقعیت بوده است. به محض اینکه رؤیاهایمان را بربادرفته میبینیم، به خاطر مدت زیادی که در ما ولوله بر پا میکردند، از دلتنگی کلافه میشویم. تقدیر ما در فراز و نشیب امید و دلتنگی جریان دارد.»
از کتاب :فضیلتهای ناچیز
نویسنده: ناتالیا گینزبورگ
مترجم: محسن ابراهیم
جنگ که شروع شد پدر و مادر من جوون بودن. زندگی خیلی سختی بوده با بچه های کوچیک و ترس های بزرگ. بچه ایی که وقتی میخواد بره مدرسه نمی دونی سالم برمیگرده یا نه،خانوده ایی که شب با صدای توپ و موشک میخوابیدن و نمیدونستن فردا بیدار میشن یا نه. پدر و مادر من میتونستن برن اصفهان،یزد، مازندارن... اما نرفتن. فکر میکردن به این خاک تعلق دارن و باید بمونن. حالا من به این فکر میکنم که اگه من بودم چیکار میکردم؟ نه من نمیتونم مثل پدر و مادرم فکر کنم.تحمل و ظرفیت اونها رو ندارم.مساله اینه که من به این مردم و خاک احساس تعلقی ندارم.این دو هفته که گذشت ایران برای من تموم شد.
هیچوقت محتاج شام نبوده ام،هیچ وقت به خاطر لباسم سرم رو پایین نیاوردم، اما تو یه شهرستان در بدترین منطقه آب و هوایی زندگی کردم و خیلی وقت ها چیزی هایی رو که میخواستم نداشتم.من نمیتونم کسایی که به خاطر 50هزار تومن رای میدن رو درک کنم چون هیچوقت گرسنه نخوابیدهام.نمیتونم تو کشوری باشم که رای تحصیلکرده ها تحت تاثیر رای روستایی ها قرار میگیره.قصد توهین ندارم.آنها غم نون دارن و دنبال کسی هستن که اون نون رو بهشون بده. من نمیتونم توی کشوری باشم که رئیس جمهورش محبوب قشر منفور حراستی و اطلاعاتیه. من مردمی که پوزخند زدن رو بد نمیدونن!، مردمی که فکر میکنن کتک خوردن جوون ها حقشونه،مردمی که حقوق خودشون رو نمیشناسن،مردمی که انسانیت یادشون رفته رو دوست ندارم.
من به جایی رسیدم که حاضرم به خاطر رفتن از این کشور از عزیزترین هام بگذرم. امکان رفتن از ایران برای من خیلی کمه.اما تمام سعیام رو میکنم.نهایت آرزوم اینه که روزی با آقای آ از این مملکت برم.
* خیلی چیزها میخواستم بنویسم، اما موقع نوشتم انگار نشد.